نقاشی خیال با شعر
14 FOLLOWERS
دریچهای گشودام تا ببینی جهان پر آشوب مرا، رقص حنجرهام با غبارهای ذهن مرا، ترک برداشتن بغضهای مرا، ریختن اشکهای مرا، رویای مرا و مرا
نقاشی خیال با شعر
1M ago
به من بگو چرا؟
جان من، به من بگو چرا؟!
نترس این تنها یک شوخی بود
دنبال چرایی نیستم
راستش را بخواهی دیر زمانیست که دیگر دنبال چرایی نمیروم
چرایی اصلا چه اهمیتی دارد
اما دلم میخواهد بدانم برای «که»؟
برای «که» این زنگها به صدا در میآیند
البته که این هم یک شوخی بود
دلم میخواهد بدانم خندههایت را برای «که» نگه داشتهای؟
روزها به «که» میاندیشی؟
شبها برای «که» دلتنگ میشوی؟
در تنهاییهایت برای «که» بغض میکنی؟
سفره دلت را برای «که» باز میکنی؟
در رویاهایت با «که» پرواز میکنی؟
در آغوش «که» آرام میگیری؟
برای «که» حاضری منتظر بمانی؟
برای «که» حاضری بمیری؟
و که که که!
این یک سوال حیاتی
سوال از « ..read more
نقاشی خیال با شعر
2M ago
خواب بودم
چون جسم مردهای چند صباحی بر دار بودم
گمان میبردم چون جسم متحرکی دارم بیدار بودم
نمیدانستم اما تنها در مسیر باد ایستاده بودم
من اسیر پنجههای باد بودم
و مثل یک ماهی گرفتار تنگ بودم
چقدر هم تشنه بودم
دایم در فکر جرعهای آب، با آنکه در آب بودم
عطش من اما از آب نبود، از روشنایی بود
از نبود شمعی در دست یا نبود همنشینی یکدست
از آرزوی از این خاک برخاستن
از آرزوی دیدن او قبل باز خواستن
از آرزوی شکستن شیشه تنگ آبها
از آرزوی ریختهشدن در آب دریاها
از آرزوی وصل شدن به بینهایتها
از آرزوی قدم گذاشتن در سرزمین آرزوها
از آرزوی تبدیل شدن به ترانهها
از آرزوی بیدار شدن روزی از این خوابها ..read more
نقاشی خیال با شعر
5M ago
در ایام قدیم زالی زیست که خسته دل و رنجور بود
نه اینکه جسمش علیل و بیمار بود جانش تیمار بود
از کارهای مردم آخر چگونه بگویم سرش سرسام بود
از قالهایشان نه دماغ خنده و نه حال گریه و زار بود
نظرش مردم مور بودند دو نقطه در سر اما کور بودند
به قطار همه پی دانه بودند از غایت جنگل بیخبر بودند
به علم ارسطویی آشنا با عشق افلاطونی غریبه بودند
یکروز به مرز جنون رسید رفت بالای سنگی و فریاد کشید
زخمهایش دوچندان شد چون دید قلب کسی تیر نکشید
گفت مرا دگر اینجا باری نیست ماه که درآمد از شهر رفت
تا صبح پیاده راه رفت طلیعه خورشید را که دید از هوش رفت
بیدار که شد دید وسط بازار است هور سینه آسمان است
ناگهان چشمش ا ..read more
نقاشی خیال با شعر
5M ago
صدا کن آن نام عظیم را
بشکن این خوی حقیر را
تفکن آن نوش دست ساز را
بنوش این جام نفسساز را
رها کن آن سخن مغز را
بخوان این سخن نغز را
ولکن آن سنت پست را
بپاکن این رسم وصف را
خاک کن آن غریزه جمع را
زنده کن این ضمیر فرد را
پاره کن آن زنجیر فصل را
بیانداز این حلقه وصل را
برکش آن صورت ناشکیل را
تن کن این سیمای جمیل را
جمع کن آن بساط حریر را
پهن کن این سفره سفیر را
بیانداز آن فانوس کمسوز را
بیافروز این چراغ درونسوز را
پاک کن آن نقشهای سرد را
منقوش کن این سینههای پردرد را
فریاد کن زمزمههای آن بنده غلام را
که باز فریاد کرد این نالههای جان را ..read more
نقاشی خیال با شعر
5M ago
سالک راهی را پرسیدند شیخ دانی که مرگ چیست
گفت مرگ یعنی جانت را مثل آب دگر رنگ نیست
امروزت مثل دیروز است و فردایت پی امروز نیست
گاهشمار زمانت دگر بر محور گردش چیزی نیست
روزت در شبت ریخته و مرز بینشان پدیدار نیست
حیاتت گرچه قائم است دم و بازدمی درکار نیست
رختهای جانت پوسیده و دگر قابل تعمیر نیست
روانت گرچه لخت نیست پوشش اما رخت نیست
افکارت به رنگ اوهامی است اما این خواب نیست
همه چیز را بینی اما بیناییت جز در استنتاج نیست
عذاب و لذتت جز در فاصلهات با مرکز انوار نیست
هرچه داشتهای خوردهای و انباشتهای در کار نیست
حل معادلات هر چند مجهولی دگر برایت سخت نیست
علم و دانش و هنر همه جز مغلطهای در ..read more
نقاشی خیال با شعر
5M ago
گفتی برو رفتم اما در خواب شدم از پلکهایم دو بال ساختم از تو یک فرشته در خیال ساختم آنگاه در میانه آسمان برای یافتنت مشغول پرواز شدم به تو که گفته بودم از بیفرشته بودن دگر خسته بودم حال از روی چمنزارها میپرم بر روی کشتزارها جولان میدهم به درختان کهنسال که میرسم دورشان چرخی میزنم به لانه کبوترها سری میزنم دستی بر روی کبوترهای عاشق میکشم در کوچه باغ خیالم عطر به جا مانده از تو را نفس میکشم کویهای بلند را که میبینم، به سویشان پر میکشم به کوهها که میرسم دچار حیرت میشوم از سکوت بلندشان، از سلابت بینشانشان دچار وحشت میشوم از گفتن قصه قصههایم دگر صرف نظر میکنم نامه شکایت از تو ر ..read more
نقاشی خیال با شعر
5M ago
غزل و شعر تویی، مرهم و درد همه یکجا تویی
نور تویی شمع تویی، دلیل شادی هر جمع تویی
مکتب و درس تویی، قلم و جوهر دفتر مشق تویی
دلیل گریههای بیوقت من، باعث جوهر پسداده تویی
ناز تویی عشوه تویی، افسونگر هوش و چشم تویی
غول خفته چراغ جادو منم، ورد تویی سحر تویی
دَم تویی بازدم تویی، هوای در گردش این کالبد تویی
درد قبض سینهام، دلیل سنگین نفس کشیدنم تویی
آب تویی دریا تویی، وسعت پاکی این مایع حیات تویی
دلیل دست و پا زدنم، چنگ زدنم به ساحل ایمن تویی
آواز تویی آهنگ تویی، صدای نمنم ریزش باران تویی
دلیل شادیهای کودکانهام، رقص در میانه بارانم تویی
خانه تویی وطن تویی، زیبای خفته در آن خاک تویی
د ..read more
نقاشی خیال با شعر
5M ago
گفت عاشقم
گفتم در عاشقی زیرکی رسم نیست
در خرابات گفتن دوستت دارم شرم نیست
ناباوران را که به کوی دل راه نیست
چشمها دو حلقهچاه نیست
گوشها در و دروازه شهر نیست
در غبغبههاجریان باد آیین زار نیست
شبها جز دلتنگی و حسرت دیدار نیست
چون پیر هست، پی فال و بخت و اقبال نیست
بر لوحِ دِلش جز عکس رخ یار نیست
گفت دیوانهام
گفتم دیوانگی را هشیاری جزو آداب نیست
در مرامش خواندن کتاب و قیل و قال نیست
در دلش ترس و هراس روز حساب نیست
دایم در رقص و آواز و این عار نیست
رنجش گنجاش و دردش شادی است
کافر است و همیشه پای ساغر است
مینخورده مست لایعقل است
مسیحش شمس و نمازش بیقراری است
در جستجوی اکثیر شیدایی بهر ر ..read more
نقاشی خیال با شعر
5M ago
صدای زوزه گرگ در باد میآید
از دور شبهی میبینم
سایه ترس و وحشت میآید
با قدمهایی رقصکنان خندههایی مستکنان
صنمی میآید
و چه با جنم میآید
با زولفهایی پریشان، چشمانی درخشان
ابلیس بزرگ میآید
برای دیدن من میآید
چرا اما بدون رخش میآید
چهرهاش عبوس است
از اینش بدم میآید
حالا چه کنم؟
سلامش کنم یا نفرینش؟
پژواک صدایم در گوشش چه طربی میاندازد؟
نگاهکن عفریته را!
چه نگاه نافذی دارد
ببین چه لرزهای بر اندامم میاندازد
گرد و خاکی هم بلند کرده
دلم را بدجور هوایی کرده
خدا کند ملعون اینبار خوش خبر میآید
حالا دور من میچرخد
سنگ آسیابم مگر من
مرا چرا هی دور خود میچرخاند
کفشای سهراب ک ..read more